معنی مراد و آرزو

حل جدول

آرزو مراد

حاجت، خواهش، غرض، قصد، کام، مقصد، مقصود


مراد و آرزو

کام ، مقصود، منظور


دهان، مراد و آرزو

کام


دهان، مراد، آرزو

کام


آرزو

مراد

گویش مازندرانی

مراد

مراد – آرزو

نام های ایرانی

آرزو

دخترانه، آرزو، کام، مراد، معشوق، امید، میل و اشتیاق برای رسیدن به مراد یا مقصودی معمولاً مطلوب، از شخصیتهای شاهنامه، نام دختر سروپادشاه یمن و همسر سلم پسر فریدون پادشاه پیشدادی


مراد

پسرانه، خواست، آرزو، منظور، مقصود

فرهنگ عمید

مراد

خواسته، آرزو،
مقصود، منظور،
(اسم، صفت) (تصوف) پیر،
آنچه موجب کامرانی و موفقیت شود،
* مراد طلبیدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] درخواست کردن حاجت: خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم / به ‌ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم (حافظ: ۷۳۸)،

فرهنگ فارسی هوشیار

مراد

آرزو، کام، خواسته، خواهش

لغت نامه دهخدا

مراد

مراد. [م ُ] (ع اِ) (از «رود») نعت مفعولی از اِراده. آرزو. کام. خواسته. بویه. خواهش:
چون جامه ٔ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش.
رودکی.
بقا بادش چنان کو را مراد است
همی تا چرخ گردون را مدار است.
عنصری.
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را کامی را.
منوچهری.
گفت مرادی دیگر است اگر آن حاصل شود هر چه به من رسیده است بر دلم خوش شود. (تاریخ بیهقی).
تا به تازه گشتن اخبارسلامتی خان و رفتن کارها بر قضیت مراد لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی).
اگر مرا مرادی بودی وی را تباه کردندی. (تاریخ بیهقی ص 370).
پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا.
ناصرخسرو.
چو راهت گشاده کند زی مرادی
چنان دان که در پیش دیوار دارد.
ناصرخسرو.
نه هر چه مراد دل و جان خواهد بود
آن کار همیشه آنچنان خواهد بود.
مسعودسعد.
مرادت را ز ملک دهر هر چیز
که تو خواهی نهاده در کنار است.
مسعودسعد.
طلبت گر درست باشد و راست
هم به اول قدم مراد تراست.
سنائی.
هر که آنجا نشیند که خواهد و مرادش بود چنانش کشند که نخواهد و مرادش نبود. (اسرارالتوحید).
حال من بنده در ممالک تست
حال آن یخ فروش نیشابور
از چه برداشتم حساب مراد
کآن نشد از حساب ضرب کسور.
انوری.
اجری کام ز دیوان مرادم نرسید
چون نرانند عجب داری اگر می نرسد.
خاقانی.
هر چه رفت ازورق عمر و جوانی و مراد
چون دریغش خورم اول ز سپر برگیرم.
خاقانی.
پیشگاه مراد چون طلبم
که به من آستانه می نرسد.
خاقانی.
مراد شه که مقصود جهان است
بعینه با برادر همچنان است.
نظامی.
آن را که مراد دوست باید
گو ترک مراد خویش گیرد.
سعدی.
|| منظور. مقصود. قصد. غرض. مطلوب:
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
نگوئی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فر چهر پری است.
فردوسی.
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بی زوال.
ناصرخسرو.
لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر شعر و تحریک حکایت بوده است. (کلیله و دمنه). و تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم. (کلیله و دمنه). در جمله مراد از مساق این سخن آن بود که چنین پادشاه بدین کتاب رغبت نمود. (کلیله و دمنه).
مارا مراد ازین همه یارب وصال اوست
یارب مراد یارب ما را به ما رسان.
خاقانی.
مدار ملکت عالم مراد خلقت آدم
قوام مرکز سفلی امام حضرت اعظم.
خاقانی.
و او جهد بسیار کرد تا تمشیت آن شغل بگیرد و خلل ها که به حواشی ملک راه یافته بود زایل گرداند، قوت و قدرت او از آن مرادقاصر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 76). دست رد بر روی مراد او بازنهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 338). و مراد از لفظ صدر ابتداء مصراع است. (المعجم، از فرهنگ فارسی معین).
گفت پیغمبر که هر کو سرنهفت
زود گردد با مراد خویش جفت.
مولوی.
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد.
مولوی.
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود.
مولوی.
اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست
مراد خویش دگر بار می نخواهم خواست.
سعدی.
مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوب است. (گلستان سعدی).
مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتل است وارهان ای دوست.
سعدی.
طلبت چون درست باشد و راست
خود به اول قدم مراد تراست.
اوحدی.
مرادی را ز اول تا ندانی
کجا در آخرش جستن توانی.
جامی.
اگر مراد وی از این سخن عناد من است
کلیم را چه زیان خیزد از خوار بقر.
قاآنی.
|| معنی. مدلول. مفهوم. مقتضی فحوی. مفاد. تأویل. تفسیر. (یادداشت مؤلف). || مطلوب.مقبول. خواسته: اگر برقرار ما راه راست گیرد چنانکه مراد باشد کار گذارده شود. (تاریخ بیهقی ص 592).
مراد خدا از جهان مردمی است
دگر هرچه بینی همه سرسری است.
ناصرخسرو.
خردمندا مراد ایزد از دنیا به حاصل کن
مراد او تو خود دانی چه چیز است ار خردمندی.
ناصرخسرو.
اهل جستی مجوی خاقانی
کاین مراد از جهان به کس نرسد.
خاقانی.
ذاتش مراد عالم و او عالم کرم
شرعش مدار قبله و او قبله ٔ ثنا.
خاقانی.
مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست
کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش.
سعدی.
|| میل. تمایل. خواست. هوی: نزدیک نماز شام بوالحسن عقیلی را نزدیک پسر فرستاد به پیغام که امروز ما رامراد می بود که شراب خوردیمی و ترا شراب دادیمی، امابیگاه است. (تاریخ بیهقی ص 128).
ای به هوا و مراد این تن غدار
مانده به چنگال باز آز گرفتار.
ناصرخسرو.
تا متابع بوم رسول ترا
نروم بر مراد خویش و قیاس.
ناصرخسرو.
بسیار تاختی به مراد اکنون
زین مرکب مراد فرونه زین.
ناصرخسرو.
مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند. (کلیله و دمنه).
عاشق آن است کو به ترک مراد
هر چه هستی است رایگان بخشد.
خاقانی.
گفتی ز جفا چه کردم آخر
چندانکه مراد تست کردی.
خاقانی.
|| عزم.اراده. خواست. قصد: هرگاه مراد باشد به دو هفته به نشابور باز توان آمد. (تاریخ بیهقی ص 456).
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
ناصرخسرو.
دوم [از منافع لب آن است که] آب دهان را از بیرون آمدن بی مراد بازدارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || کام. کامرانی. موفقیت:
من کز همه حال و کارش آگاهم
هرگز طلبم مراد و کامش را.
ناصرخسرو.
طبایع را چو دانستی سوءالم را جوابی گو
چرا ضدان یکدیگر مراد از یکدگر دارد.
ناصرخسرو.
مراد و نشاط و خزینه ٔ جهان
بیاب وببین و بپاش و بخور.
مسعودسعد.
خواهی ره مراد گشادن به هر دوده
اول گشادنامه ٔ سلطان شرع گیر.
خاقانی.
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
نظامی.
جوانی و مراد و پادشاهی
ازین به گر بهم باشد چه خواهی.
نظامی.
و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زاد و بود خویش غریب است و ناشناخت.
سعدی.
بسا مراد که در عین نامرادی هاست.
؟
|| مرشد. پیر. مقتدا. مقابل مرید:
سخت خامی باشد و تردامنی در راه عشق
گر مریدی با مراد خود شود زورآزمای.
سنائی (از فرهنگ فارسی معین).
- باد مراد، باد موافق. باد شرطه. بادی که در دریا موافق جهت مقصود وزد. مقابل باد مخالف. (یادداشت مؤلف).
- برمراد، مقضی المرام. کامروا: چون کار ترکستان قرار گرفت رسولان ما رابرمراد بازگردانیدند. (تاریخ بیهقی ص 432). خوارزم شاه حرکت کرد از خوارزم برجانب آموی و مرا سوی درگاه بازگردانیدند بر مراد. (تاریخ بیهقی ص 347). آن کارچنان بکرد که خردمندان و روزگاردیدگان کنند و برمراد بازآمد. (تاریخ بیهقی). سزد از جلالت آن جانب کریم که رسولان را آنجا دیر داشته نیاید و بزودی بر مراد بازگردانیده شود. (تاریخ بیهقی ص 109).
- || به دلخواه. مطابق میل:
اگر خواهی در هر دلی محبوب باشی و مردمان از تو نفور نباشند بر مراد مردمان گوی. (قابوسنامه).
چند قاصد آمد از نزدیک عبدوس که کارها بر مراد است. (تاریخ بیهقی ص 344). کارها به فر دولت عالی برمراد است و هیچ خلل نیست. (تاریخ بیهقی ص 280).
نرانده اند قلم برمراد آدمیان
نداده اند کسی را ز حلم و علم خبر.
ناصرخسرو.
هر کار که بر مراد او کردی
بسیار خوری از او پشیمانی.
ناصرخسرو.
فلک گر خود کم گر بیش گردد
همیشه بر مراد خویش گردد.
ناصرخسرو.
کهتری ام چنانکه او گوید
بر مرادش مرا ره و رفتار.
مسعودسعد.
از آن پس کار خسرو خرمی بود
ز دولت برمرادش همدمی بود.
نظامی.
از هر چه نه بر مراد تو خواهد بود
گر رنجه شوی دراز رنجی داری.
(جوامعالحکایات).
- || به رای. به خاطر. به کام. به خواست:
خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتنداز ما و ما اندر حزن.
منوچهری.
تو بر مراد اوبه چه می تازی
گاهی به چین و گاه به قسطنطین.
ناصرخسرو.
این چهار اجساد کان کاینات
برمراد کن فکان خواهم فشاند.
خاقانی.
- بر مراد دل، به دلخواه:
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
منوچهری.
- به مراد، به دلخواه. مطابق میل. به کام دل:
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.
فرخی.
پسر تو به مراد دل تو خواجه زیاد
ورچه هرگز نبود همچو پدر هیچ پسر.
فرخی.
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم به مراد و به هوای تو کند.
منوچهری.
هر چه من پس از این نویسم به مراد و املاء ایشان باشد. (تاریخ بیهقی ص 328). صاحب برید جز به مراد و املاء ایشان چیزی نمی تواند نبشت. (تاریخ بیهقی ص 324). اگر مثال سالار بکتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی، نداشتند و هرکس به مراد خویش کار کردند. (تاریخ بیهقی ص 493).
تا به مرادم زنخش نرم بود
پاک صواب است تو گفتی خطاش.
ناصرخسرو.
بسیار تاختی به مراد اکنون
زین مرکب مراد فرونه زین.
ناصرخسرو.
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یک زمان به مراد کسیت باید بود.
ناصرخسرو.
قومی می گویند زود به مراد خویش پادشاهی به او گذاشت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 14).
چون میسر نمی شود به مراد
خدمت صدرشاه و قربت وی.
ظهیر.
صد روزه به درد دل گرفتم
عیدی به مراد جان ندیدم.
خاقانی.
اگر انجام این حالت به مراد من برآید چندین درم زاهدان را دهم. (گلستان سعدی).
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد.
صائب.
- بی مراد، ناخواسته. من غیر قصد. بلااراده. غیر ارادی. نه بر میل و اراده: دوم [از منافع لب آن است که] آب دهان را ازبیرون آمدن بی مراد بازدارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
عجب ماند شه زآن بهشتی سواد
که چون آورد خنده ٔ بی مراد.
نظامی.
- || ناکام. نامراد. ناموفق. ناکامیاب. رجوع به بی مرادی در سطور ذیل شود.
- بی مرادی، ناکامی. ناکامروائی. نامرادی:
دل از بی مرادی به فکرت مسوز
شب آبستن است ای بردار به روز.
سعدی.
بر جور وبی مرادی و درویشی و هلاک
آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست.
سعدی.
- پیراهن مراد.
- مراد افتادن، میل کردن.عزم و آهنگ کردن: مراد افتاده است که تا کساری باری بیائیم تا این نواحی دیده آید. (تاریخ بیهقی ص 462).
- مراد برآمدن، کامیاب شدن موفق گشتن. به مقصود رسیدن: اگر آنجا رسیدندی مرادی بزرگ برآمدی و چون ترسیدند بنه ها را به تعجیل براندند. (تاریخ بیهقی ص 619). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوندی را مرادی برآید. (تاریخ بیهقی).
همه مراد برآید چو روزگار بود.
قطران.
- مراد برآمدن (از...)، ناکام و نامراد شدن:
هر که به معشون سالخورده دهد دل
چون دل خاقانی از مراد برآید.
خاقانی.
- مراد برآوردن، حاجت روا کردن. به کام و آرزو رساندن:
مراد هر که برآری مطیعامر تو شد
خلاف نفس که گردن کشد چو یافت مراد.
سعدی.
که گر روزی مرادش بر نیاری
دو صد چندان عیوبت برشمارد.
سعدی.
- مراد برداشتن، کام گرفتن. به کام رسیدن: اگر می خواهی که مرادی از من برداری باید کی فلان شب تنها بیائی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 110).
- || دل برگرفتن. امید برگرفتن. مأیوس شدن. قطع امید کردن:
مگو سعدی مراد خویش برداشت
اگر تو سنگدل من مهربانم.
سعدی.
- مراد حاصل شدن، مراد به حاصل آمدن، مراد حاصل گشتن. برآمدن حاجت و مقصود. روا شدن آرزو. حاصل شدن مقصود و کام: چون به مرو رسیدیم همه مراد حاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 635). ما در این هفته از این جا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته. (تاریخ بیهقی). کارها یک رویه شد و مرادها به تمامی به حاصل آمد. (تاریخ بیهقی).
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بی زوال.
ناصرخسرو.
عقل است ابدی اگر بقا بایدت
وز عقل شود مراد تو حاصل.
ناصرخسرو.
چونکه اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود.
مولوی.
- مراد حاصل کردن، به مقصود رسیدن. موفق شدن. متمتع گشتن. بهره گرفتن.
- مراد خواستن، مراد طلبیدن. حاجت خواستن.
- مراد خاطر، میل. تمایل. آرزو: مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد. (گلستان سعدی).
- مراد دادن، حاجت برآوردن:
چو دور دورتو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش.
سعدی.
- مراد راندن، کام رانی کردن. کام گرفتن:
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران.
فرخی (از آنندراج).
- مراد طلبیدن، تقاضای برآوردن حاجت خود کردن. (فرهنگ فارسی معین). حاجت خواستن:
خیزتا از در میخانه گشادی طلبیم
بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم.
حافظ (از فرهنگ فارسی معین).
- مراد گرفتن، حاجت روا شدن. به تمنا و آرزو رسیدن.
- || کام گرفتن. به کام رسیدن. کام جستن:
چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن.
سعدی.
- مراد دل، مطلوب. مقصود. خواسته. آرزو:
نه هرچه مراد دل و جان خواهد بود
آن کار همیشه آنچنان خواهد بود.
مسعودسعد.
- || هوی و هوس:
بنده ٔ مراد دل نبود مردی
مردان مگوی طفل و صبایا را.
ناصرخسرو.
- مراد نفس، هوی و هوس. هوای نفس:
صبر از مراد نفس و هوی باید
این بود قول عیسی شعیا را.
ناصرخسرو.
- مرادیافتن، به مقصد و مطلوب رسیدن. حاجت روا شدن. کامروا گشتن:
گر از جور دنیا همه رست خواهی
نیابی مرادت جز اندر جوارش.
ناصرخسرو.
به راه بادیه بودن به ازنشستن باطل
اگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم.
سعدی.
مراد هر که برآری مطیع امر تو شد
خلاف نفس که گردن کشد چو یافت مراد.
سعدی.
نیابد مراد آنکه جوینده نیست
که جویندگی عین یابندگی است.
خواجو.
|| سرانجام. عن قریب. بزودی. (ناظم الاطباء) ؟

مراد. [م ُ] (اِخ) سلطان مراد سوم، از سلاطین عثمانی است و از 982 تا 1003 هَ.ق. سلطنت کرد. رجوع به سلسله های اسلامی ص 209 شود.

مراد. [م ُ] (اِخ) سلطان مراد اول، از سلاطین عثمانی است. وی از 769 تا 791 هَ. ق. بر اناطولی و بالکان و ممالک عربی حکمرانی کرد. رجوع به سلسله های اسلامی ص 208 شود.


آرزو

آرزو. [رِ] (اِ) شهوت. (ربنجنی). اشتهاء. (حبیش تفلیسی). قوّت ِ جذب ملایم. هوی ̍. هوا:
همی ز آرزوی... -ر، خواجه را گه خوان
بجز زونج نباشد خورش بخوانش بر.
معروفی.
برِ شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت
نگه کن که ما از کجا رفته ایم
نه مستیم و بر آرزو خفته ایم.
فردوسی.
گر زآنکه لکانه ست آرزویت
اینک بمیان ْران من لکانه.
طیان.
همیدون پندهای پادشائی
دو بهره باشد اندر پارسائی
بلهو و آرزو مولع نبودن
دل هر کس به نیکی برگشودن.
(ویس و رامین).
اگر آرزو و خشم نبایستی خدای عزّ و جل ّ در تن مردم نیافریدی. (تاریخ بیهقی). اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کس سوی غذا... و سوی جفت ننگریستی. (تاریخ بیهقی). اگر طاعنی گوید که اگر آرزوو خشم نبایستی خدای تعالی... در تن مردم نیافریدی جواب آن است که... (تاریخ بیهقی). چون مرد افتد با خردتمام، و قوت خشم و قوت آرزو بر وی چیره گردند، قوت خرد منهزم گردد. (تاریخ بیهقی). آن کسی که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد... چشم خردش نابینا ماند. (تاریخ بیهقی). در این تن سه قوه است، یکی خرد... دیگر خشم، سه دیگر آرزو. (تاریخ بیهقی).
خود سپس ِ آرزوی تن مرو
چون خُرُه ِ نر ز پس ماکیان.
ناصرخسرو.
پادشا گشت آرزو بر تو ز بیباکی ّ تو
جان و دل بایدْت داد این پادشا را باژ و سا.
ناصرخسرو.
پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو
آرزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا.
ناصرخسرو.
این آرزو ای خواجه اژدهائیست
بدخو که از این بدتر اژدها نیست.
ناصرخسرو.
دردیست آرزو که به پرهیز به شود
پرهیز خلق را سوی دانا بهین دواست.
ناصرخسرو.
دویدی بسی از پس آرزوها
بروز جوانی چو گاو جوانه.
ناصرخسرو.
ز آرزوی حسّی پرهیز کن
آرزویی را که یکی اژدها است.
ناصرخسرو.
ترا آرزوها چنان چون همی
چو کوران بجرّ و بجوی افکند.
ناصرخسرو.
شرابی که بترشی زند... آرزوی مجامعت ببرد و پی ها را سست کند. (نوروزنامه).
زآرزوی آب دل پرخون کنم
چون دریغ آید بخویشم چون کنم ؟
عطار (منطق الطیر).
که مرا صد آرزو و شهوت است
دست من بسته ز بیم هیبت است.
مولوی.
|| خواهش. کام. مراد. چیز. بغیه. مُنیَت:
یکی زردشت وارم آرزویست
که پیشت زند را برخوانم از بر.
دقیقی.
ابا کردیه گفت کز آرزوی
چه خواهی بگوی ای زن نیکخوی.
فردوسی.
مرادت بدین کار گردد تمام
بدین آرزو باشدت نام و کام.
فردوسی.
یکی آرزو دارد اندر نهان
بیاید بخواهد ز شاه جهان.
فردوسی.
ز هر کام و هر آرزو بی نیاز
بهر آرزو دست ایشان دراز.
فردوسی.
گمانت چنین است کاین تاج و تخت
سپاه و فزونی و نیروی بخت
ز گیتی کسی را نبد آرزوی
از آن نامداران آزاده خوی.
فردوسی.
چرا آمدستی بدین رزمگاه
ز ما آرزو هرچه خواهی بخواه.
فردوسی.
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت
ز دریا سوی خان آذر شتافت.
فردوسی.
بموبد چنین گفت پیروز شاه
که خواهش ز یزدان باندازه خواه
چو خواهش ز اندازه بیرون شود
از آن آرزو دل پر از خون شود.
فردوسی.
ز یزدان همه آرزو یافتم
وگر دل همه سوی کین تافتم.
فردوسی.
پسر گفت کای مرد آزاده خوی
مرا مرگ تو کی بود آرزوی ؟
فردوسی.
چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون گشت و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بیکار گشت...
سترگی گرفت او نه مهر و نه داد
بهیچ آرزو نیز پاسخ نداد.
فردوسی.
که پوشیده رویان و فرزند من
همان خواهران را و پیوند من
ببخشی بمن تا بتوران برم
چنین آرزو را اگر درخورم
چو بشنید از او [از جهن] شهریار این سخُن
بر این آرزو پاسخ افکند بن.
فردوسی.
از این مرز رفتن ترا روی نیست
مکن گر ترا آرزو شوی نیست.
فردوسی.
دگر کِت بدار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن...
چو چوبی از ایران فرستم بروم
بخندند بر ما همه مرز و بوم
دگر آرزو هرچه باید بخواه
شما را سوی ما گشاده ست راه.
فردوسی.
سخنهای زیبا و خوش گویشان
مراد دل و آرزو جویشان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
آرزوی خویش بیابد در او
هر کسی از خلق کِهین و مِهین.
ناصرخسرو.
نخستین قدح بدشخواری خوردم که تلخ مزه بود چون در معده ام قرار گرفت طبعم آرزوی قدح دیگر کرد. (نوروزنامه). و خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد؟ (کلیله و دمنه).
چون چنین خواهی خدا خواهد چنین
میدهد حق آرزوی متقین.
مولوی.
|| خواستگاری. خطبه. خواندن بتزویج زنی را:
دگر آنکه از روشنک یاد کرد
دل ما بدان آرزو شاد کرد.
فردوسی.
|| انتظار. توقع. ترصد. رجاء. امل. امید. تمنی. اُمْنیه. مُنْیه:
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی.
شهید بلخی.
کنون آنچه اندرخور کار تست
دلت یافت آن آرزوها که جست.
فردوسی.
یک دل و صد آرزو بس مشکل است
یک مرادت بس بود چون یکدل است.
امیرحسینی.
خسروابنده را چو ده سال است
که همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد
بخرش پیش از آن که بشناسی
وآنگهت رایگان گران باشد.
انوری.
ور بمردیم عذر مابپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده.
سعدی.
|| شوق. اشتیاق. توق. تیاقه. توقان. صبابت. حسرت. تلهف:
یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل، پر از آب چشم.
فردوسی.
چه بر کام دل کامکاری بود
چه بر آرزو تن بخواری بود
چو شد اسپری روز هر دو یکیست
گر افزون بود سال و گر اندکیست.
فردوسی.
جهانجوی را نیز پاسخ نوشت
پر از آرزو نامه ای چون بهشت.
فردوسی.
بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش
زآرزوی بچه ٔ رز دل او خسته و ریش.
منوچهری.
گرْت آرزوست صورت او دیدن
وآن منظر مبارک و آن مخبر.
ناصرخسرو.
شعر حجت بایدت خواندن ترا گرْت آرزوست
نظم خوب و وزن خوب و لفظ خوش معنوی.
ناصرخسرو.
|| ذوق و قریحه ٔ انتخاب.
- خوش آرزو، نیک گزین. به گزین: ریدک خوش آرزو.
|| هوس. میل:
ز دیدار خیزد همه آرزوی
ز چشم است گویند رژدی گلوی.
ابوشکور.
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوکند موی زرد
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.
ابوشکور.
اگر سال نیز آرزو آمده ست
نهم سال و هشتاد با سیصد است.
فردوسی.
دو پرخاشجو با یکی نیکخوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی.
فردوسی.
چنان بد که یک روز پرویزشاه
همی آرزو کرد نخجیرگاه.
فردوسی.
مرا گرآرزوش آید میان انجمن خواند.
فرخی.
نه حاجب مر ترا گوید که بنشین
نه دربان مر ترا گوید که بگذر
اگر خواجه بودیا نه تو در قصر
بباش و آرزوها خواه درخور.
فرخی.
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریم وارت فعل کرام باید کرد.
ناصرخسرو.
گفت خواهم دویست چوب بر او
گفت چوبت چه آرزوست بگو.
سنائی.
دختری دارم لطیف و بس سنی
آرزو می بود او را مؤمنی.
مولوی.
گفتم که یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست.
مولوی.
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ٔ میدانم آرزوست.
مولوی.
|| چیز مطلوب. حاجت:
بدو گفت بنگر که تا آرزوی
چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی.
فردوسی.
یکی آرزو خواهم از شهریار
که آن آرزو نزد او هست خوار
که دار مسیحا بگنج شماست
چو بینید داریدگفتار راست
برآمد بر این روزگار دراز
سزد گر فرستد بما شاه باز.
فردوسی.
هر آنگه که کاریت فرمود شاه
در آن وقت هیچ آرزو زو مخواه.
اسدی.
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه.
مولوی.
|| آز. حرص. (دهار).شره:
کراآرزو بیش تیمار بیش
بکوش و منه میوه ٔ آز پیش.
فردوسی.
جهان خوش بود بر دل نیکخوی
نگردد بگرد درِ آرزوی.
فردوسی.
آرزو را و حسد را مده اندر دل جای
گر همی خواهی تا جانْت بماران ندهی.
ناصرخسرو.
|| تمنی. ترجی. دعا:
همی لشکر و کشور آراستی
همی رزم را به آرزو خواستی.
فردوسی.
به اختیار کس از یار خویش دور شود
بروز وصل کسی آرزو کند هجران ؟
فرخی.
|| وصال. قرب:
گرفتند مر یکدگر را ببر
بسی بوسه دادند بر روی و سر
همی هر دوان زار بگریستند
که یکچند بی آرزو زیستند.
فردوسی.
|| طمع. داعیه:
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بجائی رسیده ست کار
که تاج کیان را کنند آرزو
تفو باد بر چرخ گردون تفو.
فردوسی.
بدین چهر و این مهر و این راه و خوی
همی تخت و تاج آیدت آرزوی.
فردوسی.
ترا آرزو کرد شاهنشهی
چنان دان که گردی تو از جان تهی.
فردوسی.
ندیدم کسی کاینچنین زَهره داشت...
کش اندیشه ٔ گاه او آمدی
وگرْش آرزو جاه او آمدی.
فردوسی.
علی تکین به این یک ناحیت بازنایستد و وی را آرزوهای دیگر خیزد. (تاریخ بیهقی). || استبداد رای. خودرائی. خودسری. میل. هوی ̍:
همه به آرزو خواستی رسم و راه
نکردی بفرمان یزدان نگاه.
فردوسی.
|| عزم. قصد. مقصود. منظور:
خردمندو نامی و دانا بود
بهر آرزو بر توانا بود.
فردوسی.
- نفس آرزو، قُوّت شَهویه. نفس حیوانی: نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. (تاریخ بیهقی).
|| مقصد:
سحرگه چو از خواب برخاستند
بر آن آرزو رفتن آراستند.
فردوسی.
|| معشوق.محبوب. مطلوب:
گر تو مرا دست بازداری بی تو
زیر نباشد چو من بزردی و زاری
میر نگفته ست مر ترا که روا نیست
کآرزوی خویش را براه بیاری.
فرخی.
راست چو شب گاوگون شود بگریزم
گویم تا در نگه کنند بمسمار
آرزوی خویش را بخوانم و گویم
شب همه بگذشت خیز و داروی خواب آر.
فرخی.
بپرهیز از او بر بد آراستن
هم از آرزوی کسان خواستن.
اسدی.
- آرزو آمدن، آرزو دست دادن. آرزو پیدا گشتن:
آرزو ناید همی بغدادیان را با تو شاه
روزگار معتصم یا روزگار مستعین.
معزی.
- || اشتها. (زوزنی). حرص. (دهار).
- آرزو بردن، آرزو کردن. تَمنی. (دهار). غبطه. اغتباط:
آرزو می بریم چه تْوان کرد
سود ناکرده سخت بسیار است.
انوری.
- آرزو پختن، طمع خام کردن: و آرزوی ناممکن و محال پختن نشان خامی و دشمن کامی باشد. (مرزبان نامه).
- آرزو خاستن کسی چیزی را، اشتهاء آن کردن.
- آرزوی خام،خواهش یا امید یا طمعی ناممکن.
- آرزو خواستن، آرزو کردن، خواهش کردن. درخواست. التماس مطلوب. حاجت طلبیدن. تمنی. تقاضی. ادعاء:
ز من آب کرد آرزو آن سوار
چو از دور دیدش مرا نامدار.
فردوسی.
و پیغام داد که عجب داشتم از کاردانی و عقل شما که بحکم همسایگی تا این غایت از جانب ما التماسی نکردید و آرزوئی نخواستید. (راحهالصدور).
یکی آرزو خواهم از شهریار
که با من فرستد یکی استوار
که تا هر کسی کو نبرد آورد
سر دشمنی زیر گرد آورد
نویسد بنامه درون نام او
رونده شود در جهان کام او.
فردوسی.
غروری چه باید برآراستن
نه بر جای خویش آرزوخواستن ؟
نظامی.
آرزو میخواه لیک اندازه خواه.
مولوی.
- آرزو داشتن، آرزومند بودن:
بدو گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند زتو نام تو یادگار
ز پشت تو آید یکی شهریار.
فردوسی.
- آرزو رساندن، آرزو و حاجت کسی را برآوردن:
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی.
شهید بلخی.
- آرزو شکستن در دل، یأس و نومیدی از حصول مطلوبی حاصل آمدن:
آخر ای آرزوی دل تا کی
در دل این آرزو فروشکنم ؟
حسن غزنوی.
- آرزو شکستن ْ کسی و خاصه بیماری را، بمزوَّره ای او را خوشدل کردن یا با بوی کباب و مانند آن او را تسلیت دادن:
بر آتش ستم جگرم زآن کباب کرد
تا آرزوی نرگس بیمار بشکند.
کمال خجند.
- آرزو کردن، تمنی. تشهی. (زوزنی):
کشکین نانت نکند آرزوی
نان و سمن خواهی گرد و کلان.
رودکی (کذا).
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || خواستن. خواهان شدن. هوس کردن:
برآراست رستم یکی جشنگاه
که بزم آرزو کرد خورشید و ماه.
فردوسی.
پدرْت آن گرانمایه ٔ نیکخوی
نکرد ایچ از تخت او آرزوی.
فردوسی.
یکی تاج بااو بد و مهر شاه
شبانزاده را آرزو کرد گاه.
فردوسی.
تو چون اهرمن دیوی ای خاک روی
کند تاج و تخت شهانْت آرزوی.
فردوسی.
ندیدی چو نیروی بخت مرا
دلت آرزو کرد تخت مرا.
فردوسی.
بسان گوزنان بسر بر سُرو
همی رزم شیران کنند آرزو.
فردوسی.
چو آباد شد زو همه مرز و بوم
چنان آرزو کرد کآید بروم.
فردوسی.
همی تیر و چوگان کنند آرزوی
چه فرمان دهد شاه آزاده خوی ؟
فردوسی.
و از آن پیره زن حلواها و خوردنیها آرزو کردندی و وی اندر آن تنوق کردی تا سخت نیکو آمدی. (تاریخ بیهقی).
آرزو می کندم با تو دمی در بستان
یا بهر گوشه که باشد، که تو خود بستانی.
سعدی.
آرزو می کندم شمعصفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سروپا را.
سعدی.
- || انتخاب کردن. گزیدن. اختیار کردن:
مرا خواستی [بجنگ] کس نبودی روا
که پیشت فرستادمی ناسزا
کنون آرزو کن یکی رزمگاه
که باشد بدور از میان سپاه.
فردوسی.
- برآرزوی، به آرزوی، به اراده. به اختیار. طوعاً. به میل. به مراد. به دلخواه:
نبیند همی دشمن از هیچ سوی
بسندش بود زیستن به آرزوی.
فردوسی.
کنون سالیان اندرآمد به هشت
که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت.
فردوسی.
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد کار برآرزو کرده راست...
فردوسی.
بدو گفت کای مادرنیکخوی
نه بگزینم این راه برآرزوی.
فردوسی.
سپاهی بدین رزمگاه آمدیم
نه برآرزو، کینه خواه آمدیم.
فردوسی.
همی بود جشنی نه برآرزوی
ز تیمار پیروز آزاده خوی.
فردوسی.
- به آرزو آوردن، تشویق.
- غایت آرزو، منتهای اَمَل. کمال مطلوب:
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدم برآسودم.
ابن یمین.
- امثال:
آرزو بجوانان عیب نیست، بمزاح، این آرزو بیش از حد تست.
آرزو رأس مال مفلس دان.
سنائی.
آرزو سرمایه ٔمفلس است، فقیر با امید، دل خویش خوش دارد.
آرزو عیب نیست، به استهزاء، این آرزو برتر از مرتبه و مقام تست.
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه.
مولوی.
آرزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا.
ناصرخسرو.
هوی ̍ و هوس بر زاهد و پرهیزکار دست نیابد.
انسان (آدمی) به آرزو زنده است، مایه ٔ سعی و جهد مردم امید باشد.
حاضربجنگ باش اگر صلحت آرزوست، برای حفظ صلح و آشتی باید قوی و مسلح بود (و این سفسطه ای است که نتیجه ٔ آن خرابی جهانست).
کرا آرزو بیش تیمار بیش، هرکه را خواهش و اشتها بسیار بود غم و رنج بسیار است.
نه هر آرزو آید آسان بدست، برای رسیدن به مطلوب تحمل تعب باید.

آرزو. [رِ] (اِخ) سراج الدین علی شاه. شاعر فارسی زبان ایرانی متوطن هند. وفات 1169 هَ. ق. مؤلف تذکره ٔ موسوم به تحفهالنفائس، معروف به تذکره ٔ آرزو و سراج اللغات و غرائب اللغات و مصطلحات الشعراء و شرح اسکندرنامه ٔ نظامی و غیره.

معادل ابجد

مراد و آرزو

465

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری